نامه پنجاه و چهارم(سپاسگزاري)
هوراد: خدايا ازت ممنونم كه دعاي منو شنيدي و جوابمو دادي الان ديگه مطمئنم كه مامان و بابا راست ميگن كه منو خيلي دوست داري و هميشه پيشمي شكرت كه مامان و بزرگ و بابابزگمو سلامت بهم برگردوندي خيلي خيلي دوست دارم و بوست ميكنم.... ماماني: اين روزا مامان بزرگ نميتونه هورادو بغل كنه پسرم خيلي ناراحته فكر ميكنه چي شده كه مامان بزرگ بغلش نميكنه اينو از نا آرومياش و جيغاش ميشه فهميد روز اولي كه مامان بزرگ اومد خونه هوراد تا مامان بزرگو ديدي هي به پانسمان روي چشمش اشاره ميكرد مامان بزرگ گفت چشمم دودو شده يه دفعه هوراد زد ير گريه اونقدر كه به هق هق افتاد و هرچي مامان بزرگ و بقيه سعي ميكردن ساكتش كنن نميتونستن قربون پسرم برم كه اينقدر دل نازك و مهربو...
نویسنده :
مامان و باباي هوراد
9:55